مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

خاطرات طنز دفاع مقدس 
فرمانده گروهمان جمعمان کرد و گفت:« امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچ کس چیزی نگفت. همه مان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن. آن قدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خنده ها شروع کرد به روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد گریه. آن شب خط، خیلی زود شکست.
..........................
دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خندیدند. گفتم «این کیه؟» گفتند: «عراقی» گفتم: « چطوری اسیرش کردید»
می خندیدند. گفتند: « از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده بود. این طوری لو رفت.» هنوز می خندیدند.😆😆
توی عملیات بعد از اینکه قله ها را تصرف کردیم، داخل سنگری شدیم که کمی استراحت کنیم. متوجه زنبوری شدیم که داخل سنگر پرواز می کرد. آن قدر که زنبور می ترسیدیم از خمپار و توپ نمی ترسیدیم. چفیه هامان را در آوردیم و شروع کردیم تکان دادن توی هوا تا زنبور بیرون رفت. کمی هم دنبابش رفتیم که برنگردد. یک دفعه سوت خمپاره و..... سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصی به زنبورها داشت ....

عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟ ... پدر نبود

 
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
 
گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت
 
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
 
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
 
آن فصل های سرد که بی درد سر نبود
 
ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای
 
رویای دخترانه او بیشتر نبود
 
عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان
 
آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود
 
عاقد دوباره گفت وکیلم ؟ ... دلش شکست
 
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
 
او گفت با اجازه بابا ، بله بله
 
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود
 

[تصویر: images?q=tbn:ANd9GcRQiWGlbndF56mB1p5DXkr...GA0CLtOulv]

بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس