داستان آخر شب ...
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود . شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :..... اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!! شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود
( نمره از 1 تا 10 هم فراموش نشه )
***
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه کشاورز دامپزشک میاره ....
دامپزشک میگه اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش بایسته گاو رو بکشید! گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمیکنه...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: بلند شو بلند شو رو پات بایست باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه بایسته رو پاش...! روز سوم دوباره گوسفند میره میگه: سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی ....! گاو با هزار زور پا میشه.. صبح روز بعد.... کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه : گاو رو پاش وایساده جشن میگیریم ...گوسفند رو بکشید !!!!!!!!!!!!!
نتیجه اخلاقی: با شما
- ۰ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۰۰