مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرمانده» ثبت شده است

می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار می گرفت. همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد: جناب ..... فرمانده محترم ... اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .. برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید. " با احترام ..... همسر شما " و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد. چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد: سرکار خانم... عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود. فرمانده ...


قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟

 

حاجی دیگر نمیخندی ...!

 

چه شده آن لبخندهای دائمت؟

 

 

حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...

 

سرت را بالا بگیر...

 

به چه می اندیشی؟

 

از چه دلگیری؟ ... 
راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند

 

شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟

 

خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید

 

آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.

 

حالا خودمانیم حاجی،

 

بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟

 

رفتی که آزادی داشته باشیم؟

 

رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر

 

و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟

 

رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند

 

و جشن های آنچنانی؟

 

رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند

 

دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟

 

حاجی جان ؛

 

جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !

 

جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره

 

و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)!

 

 


جای پیراهن ساده ی "مردانه ات" را

 

تی شرت های مارک دار گرفته

 

(بعضا آب رفته اند) !

 

پسرانمان زیر ابرو بر میدارند !

 

دخترمان ابرو تیغ میزنند !

 

اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ،

 

پاساژها شده اند سالن مد ! و البته دوست یابی!

 

حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را

 

اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند !

 

حاجی ؛ گلوله دست شما را زخم انداخت

 

و بعدها برد ، اینجا خودشان بر سر و صورت و

 

دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که

 

زیبا شوند ... !!!
اینجا به کسی بگویی :

 

خواهرم ... هنوز بقیه حرف را نگفته شاکی میشود

 

که چرا شما بسیجی ها نمیگذارید راحت باشیم؟

 

ما آزادی میخواهیم ...چرا شماها نمیفهمید؟

 

اینجا اگر ماه رمضان به بعضیها گفتی ماه رمضان است،

 

حرمت نگه دارید.

 

تو را میکشند...به همین سادگی

 

اگر گفتی آقا مزاحم ناموس مردم نشو ،

 

تو را میکشند و کمترینش اینست که چشمت را کور کنند...

 

به همین سادگی

 

داغ بر دلم مانده ...

 

و من مات و مبهوت از این همه شجاعت

 

که تو لا اقل از ما انتظارش را داری و نداریمش !

 

اینجا پسری با تیپ آنچنانی هرچقدر هم که بی احترامی کند

 

به غیر و سر وصدا کند ،همه میخندند و میگویند چه بانمک !

 

اما پسری مذهبی که با صدای بلند صلوات بفرستد

 

بعد از نماز جماعت : بعضیها میگویند:

 

زهرمار ! داد نزن سرمون رفت !!!

 

دختری با مانتوی کوتاه و تنگ و آستینهای بالا زده شده

 

با قر و غمیش راه برود همه میگویند چه باکلاس!

 

اما دختری چادری که بخواهد از کنارشان رد شود میگویند :

 

صلواااااات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

 

اینجا به خیلی چیزهایی که اعتقاد تو بود میخندند !

 

به ریش میخندند ...به چادر میخندند ... به لباس پیغمبر میخندند ...

 

راستی فرمانده ... این کتاب صورت هم عالمی دارد !

 

"فیس بوک" را میگویم

 

 


شرف و ناموس و اعتقاد بعضا پر !

 

عکسهایی در این فیس بوک از خود و خانوادشان میگذارند که آدم شرمش میشود نگاه کند

 

شما میگفتی "یاعلی" و زندگی میساختی

 

اینها عکس میگذارند ...خاطر خواه میشوند ...

 

زندگی شروع میشود آن هم با یک "لایک" ...

 

فردا هم طلاق!عجب پروسه ای!!!

 

این هم به نام آزادی !!! ...

 

این نظام را اعتقاد نگاه داشته...

 

به تو میگویند آزادی نداری ... راحت باش ...

 

زندگی کن!!! که دست از اعتقادت برداری

 

ما میگوییم بندگی کن و خوب زندگی کن ...

 

آنها میگویند زندگی کن ،آزاد باش ...

 

(هرزه بودن هنر است !)

 

خلاصه حاجی

 

جای ارزشها عوض شده ...دعایمان کن.

 

به خودم میگویم: به دلم :

 

بسوز ...آتش بگیر...

 

آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم

 

رنگ ها عوض شده ... حاجی دریاب ...

 

یا صاحب الزمان :

 

دلت خون است آقا ... می دانم اما ...!

تو مدرسه اگه کسی ساندویچ میگرفت خونش گردن خودش بود

.

.

.

.

مگه اینکه توش تف میکردکصافطم خودتی

***

یارو میره تست مربیگری برای مهد کودک، بهش میگن یه رفتار بچه گونه از خودت نشون بده، میر**نه تو شلوارش

***

ساعت هایی که با خودم تنهام
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با خودم تنهام دیگه!!!! خبری نیست!

خووووووو تنهام دیگه ! الان تو دنبال چی هستی ؟!!


***

عکس:بازی کودکانه یک فرمانده با پسرش
آنچه پیش روی شماست عکسی از سردار شهید حاج عباس ورامینی، رئیس ستاد لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در کنار فرزندش، میثم می‌باشد...

شهید حاج عباس ورامینی