توفیق خدمت...
«چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی»
کند تفریح یک ملت زبان را تا بچرخانی
رود از دل برون غصه،
شود در خستگی از تن
زبان را تا بچرخانی، دهان را تا بجنبانی
دهان چون باز بنمایی
ادب میجوشد از چشمه
جهانی میبرد لذت از این تفریح مجانی!
از این ذوق ادیبانه از
این لحن حکیمانه
به غیر از سعدی و حافظ کم آوردهاست خاقانی
سنایی، رودکی، جامی،
معلم! مولوی، صائب
و البتّه بهطور ویژهای قصاب کاشانی!
نمیدانم که میدانی که
میدانم نمیدانی
که داری در سخن گفتن عجب ذوق فراوانی
ندیدم بر زبان آری
کلامی کوچه بازاری
تو حتی بهتری از آن گزارشگر(خیابانی)!
هنوز از جملهی نغزی که
گفتی هیچ نگذشته
قصاری تازه میبافی که قبلی را بپوشانی
اگر که خوانده بودی
فلسفه دیگر چه میکردی
که اکنون اینی و خواندی علوم غیر انسانی!
نباشند از عزیزانم کسی
در بند زندانها
ولی فن بیان تو دلم را کرده زندانی
«خیال انگیز و جان پرور
چو بوی گل سراپایی»
نداری غیر از این عیبی که کم داری سخنرانی!
«من از آن حسن روزافزون
که یوسف داشت دانستم»
که از حیث سخن گفتن تو هم از خاک کنعانی
به دنیا گوهری چون تو
نمیآید به آسانی
و باید از زبان تو کند تیمی نگهبانی!
اگر که توی این سفره
نباشد تکهی نانی
چه غم تا بر سر سفره بوَد همچین نمکدانی!
«شب تاریک و بیم موج و
گردابی چنین هایل»
ندارم وحشتی اما چو کشتی را تو میرانی…
- شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ب.ظ