داستانی واقعی
دوستان این داستان واقعی است و برای خودم اتفاق افتاده:
بعد زنگ تفریح دوم رفتم سر کلاس و متوجه شدم هوا چقدر گرمه سر کلاس ساق دست
(آستینچه) هام رو در آوردم وقتی کلاس تموم شد دوباره ساقم رو پوشیدم چون حیاط ما
از چندتا ساختمون دیده میشه و باید با حجاب بریم حیاط...
وقتی زنگ تفریح سوم هم تموم شد و رفتم سر کلاس یکی از دوستام اومد
بهم گفت فلانی که اسمش رو این جا نمیارم وقتی داشتم ساقم رو می پوشیدم گفته:
اینو نگا ما داریم می پزیم این آستینچه می پوشه.....
اولش یکم ناراحت شدم ولی با خودم گفتم عیب نداره همیشه اینا بوده
ولی واقعا ناراحت شدم.
یکی دو هفته که گذشت موضوع رو فراموش کردم
و داشتم برای وبلاگم دنبال مطلبی راجع حجاب می گشتم
که به این آیه توی همین سایت بر خورد کردم:
قُل نارُ جَهَنَّمُ أشَّدُ حرّاً
بگو به آنان آتش جهنم سوزان تر است
وقتی این آیه رو خوندم بلافاصله یاد گفته ی همونی افتادم که می گفت:
اینو نگا ما داریم می پزیم این آستینچه می پوشه.....
و اینجا خدا رو شکر کردم که به من نعمت حجاب رو داده ....یک نعمت بزرگ
اما میخوام اضافه بر این قضیه یه حرف خواهرانه بگم:
خیلی وقتا دیدم شما چادر می پوشید و باحجابید ولی دستان شما دیده میشه
یادتون باشه از مچ دست شما به پایین اگه دیده شه عیب نداره اما به بالا نباید دیده شه
خدا رو شکر هر روز ساق یا به قول خودمون آستین های قشنگ تری به بازار میاد
و شما میتونید ازشون استفاده کنید
و هر وقت گرمتون شد یاد آیه بالا بیفتید و لبخند بزنید
- جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۰ ب.ظ
بچه6ماهه باشه میفهمه