مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

داستان اخر شب ... ( پنیر و فضله )

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی ! می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان … کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم . روباه گفت : ممنونت می شوم، بخصوص که خیلی گرسنه ام، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم. کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند . روباه دهانش را باز باز کرد . کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی. روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال . خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد . روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود ! کلاغ گفت : کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تفاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ
  • پسرخاله :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">