مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جانباز» ثبت شده است

عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟ ... پدر نبود

 
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
 
گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت
 
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
 
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
 
آن فصل های سرد که بی درد سر نبود
 
ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای
 
رویای دخترانه او بیشتر نبود
 
عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان
 
آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود
 
عاقد دوباره گفت وکیلم ؟ ... دلش شکست
 
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
 
او گفت با اجازه بابا ، بله بله
 
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود
 

-سلام آقا! جوراب مردونه دارید!؟

 

-بله خانم کوچولو! بفرما اینم یه جفت جوراب مردونه.

 

-نه آقا ! یه دونه میخوام!فقط برای پای راست بابام :)

گفت: که چی؟
هی جانباز جانباز... شهید شهید!
میخواستن نرن!
کسی مجبورشون نکرده بود که!
گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!
 

گفت:کی؟!!

گفتم:همون که تو نداریش!
گفت:من ندارم؟! چی رو؟!
گفتم: غیــــــرت و مردونـگـی.... !!

ترکش های بی حیا !!!

بین راه، چند تا از دوستانم ترکش خوردند و افتادند کنار جاده. امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم که آی خدا، یعنی ما این قدر لیاقت  نداریم که یک ترکش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت

 پیشکش، لااقل اجر جانبازی را عطا کن.در همین افکار بودم که رسیدیم به خط مقدم. یک هو خمپارة پدرنامردی درست

 پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند، آخ گفتند و روی زمین غلتیدند.لحظه ای بعد، من هم احساس کردم که مایعی خنک، کمر و کپل هایم را خیس می کند. شنیده بودم که خون گرم است و آدم اول که مجروح می شود چون داغ است،درد را متوجه نمی شود. داشتم پیش خودم حساب می کردم که مجروح شده ام و الان است که درد بی پدر خفتم را بگیرد و من برای این که روحیة دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و...

 «چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟  »  در این احوالات، فرمانده مان زد به شانه ام و زیرگوشم گفت:

  لبخندزنان برگشتم و گفتم:  «  نه حاجی!، درد که چیزی نیست ازش بترسم » پوزخندزنان سر تکان داد و گفت:« کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردی؟  »  و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست، اما روی باسن شریف، لکة بزرگی شکل گرفته و از خشتکم آب چکه می کند. من همان طور با پاهای باز، ایستاده بودم و بچه ها هرّوکرکنان، از کنارم می گذشتند و هر کدام تیکه ای بارم می کردند:

  -بنازم به این دل و جرأت!

 - لامصّب چشمه راه انداخته!

  -اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!

 فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. به سرعت کوله پشتی ام را باز کردم. حدسم درست بود. ترکش پدرنامردی کوله و بطری های آب را دریده بود و آب راه افتاده بود و ازکمرم رفته بود توی خشتکم. مانده بودم که در پاسخ متلک ها و مزه هایی که بچه ها می پراندند، چه بگویم و این لکة ننگ را چطور پاک کنم??????برای مشاهده کلیک کنید