مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه» ثبت شده است

خاطرات طنز دفاع مقدس 
فرمانده گروهمان جمعمان کرد و گفت:« امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچ کس چیزی نگفت. همه مان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن. آن قدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خنده ها شروع کرد به روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد گریه. آن شب خط، خیلی زود شکست.
..........................
دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خندیدند. گفتم «این کیه؟» گفتند: «عراقی» گفتم: « چطوری اسیرش کردید»
می خندیدند. گفتند: « از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده بود. این طوری لو رفت.» هنوز می خندیدند.😆😆
توی عملیات بعد از اینکه قله ها را تصرف کردیم، داخل سنگری شدیم که کمی استراحت کنیم. متوجه زنبوری شدیم که داخل سنگر پرواز می کرد. آن قدر که زنبور می ترسیدیم از خمپار و توپ نمی ترسیدیم. چفیه هامان را در آوردیم و شروع کردیم تکان دادن توی هوا تا زنبور بیرون رفت. کمی هم دنبابش رفتیم که برنگردد. یک دفعه سوت خمپاره و..... سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصی به زنبورها داشت ....

[تصویر: images?q=tbn:ANd9GcRQiWGlbndF56mB1p5DXkr...GA0CLtOulv]

بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس 

دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند

های های هم می خندیدند

بهشون گفتم این کیه؟

گفتند: عراقیه دیگه

گفتم : چطوری اسیرش کردین؟

باز هم زدند زیر خنده و گفتند:

مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده

تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی

گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟

گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد

اینطوری لو رفت ...


***


تازه اومده بود جبهه

یه رزمنده رو پیدا کرده بود وازش می پرسید:

وقتی توی تیرس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟

اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده

شروع کرد به توضیح دادن:

اولاْ باید وضو داشته باشی

بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه بایدبگی:

اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین××××

بنده خدا با تمام وجود گوش میداد

ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:

اخوی غریب گیر آوردی؟

ترکش های بی حیا !!!

بین راه، چند تا از دوستانم ترکش خوردند و افتادند کنار جاده. امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم که آی خدا، یعنی ما این قدر لیاقت  نداریم که یک ترکش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت

 پیشکش، لااقل اجر جانبازی را عطا کن.در همین افکار بودم که رسیدیم به خط مقدم. یک هو خمپارة پدرنامردی درست

 پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند، آخ گفتند و روی زمین غلتیدند.لحظه ای بعد، من هم احساس کردم که مایعی خنک، کمر و کپل هایم را خیس می کند. شنیده بودم که خون گرم است و آدم اول که مجروح می شود چون داغ است،درد را متوجه نمی شود. داشتم پیش خودم حساب می کردم که مجروح شده ام و الان است که درد بی پدر خفتم را بگیرد و من برای این که روحیة دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و...

 «چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟  »  در این احوالات، فرمانده مان زد به شانه ام و زیرگوشم گفت:

  لبخندزنان برگشتم و گفتم:  «  نه حاجی!، درد که چیزی نیست ازش بترسم » پوزخندزنان سر تکان داد و گفت:« کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردی؟  »  و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست، اما روی باسن شریف، لکة بزرگی شکل گرفته و از خشتکم آب چکه می کند. من همان طور با پاهای باز، ایستاده بودم و بچه ها هرّوکرکنان، از کنارم می گذشتند و هر کدام تیکه ای بارم می کردند:

  -بنازم به این دل و جرأت!

 - لامصّب چشمه راه انداخته!

  -اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!

 فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. به سرعت کوله پشتی ام را باز کردم. حدسم درست بود. ترکش پدرنامردی کوله و بطری های آب را دریده بود و آب راه افتاده بود و ازکمرم رفته بود توی خشتکم. مانده بودم که در پاسخ متلک ها و مزه هایی که بچه ها می پراندند، چه بگویم و این لکة ننگ را چطور پاک کنم??????برای مشاهده کلیک کنید