مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان بلند» ثبت شده است

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت. پیر مرد قبل از اینکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا میزد. پرستار نزدیک پیر مرد شدو آرام در گوش او گفت:" پسرت اینجاست او بالاخره آمد." بیمار به زحمت چشمانش را باز کردو سایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود. بیمار سکته قلبی کرده بود و دکتر ها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند. پیر مرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشمانش را بست. پرستار از تخت کنارکه دختری روی آن خوابیده بود یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند.بعد از اتاق بیرون رفت.در حالی که مرد جوان دست پیر مرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد . نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه های اضطراری را فشار داد. پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود. مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و گفت:"ببخشید این پیر مرد چه کسی بود؟؟" پرستار با تعجب گفت:"مگر او پدر شما نبود؟" مرد جوان گفت:"نه دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را دیدم."بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود اشاره کرد. پرستار با تعجب پرسید:"پس چرا همان دیشب نگفتید که پسرش نیستی؟". مرد جوان پاسخ داد:" فهمیدم که پیر مرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند ولی او نیامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهمیدم که او آنقدر بیمار است که نمیتواند مرا از پسرش تشخیص بدهد . من میدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتیاج دارد.....".

می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار می گرفت. همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد: جناب ..... فرمانده محترم ... اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .. برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید. " با احترام ..... همسر شما " و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد. چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد: سرکار خانم... عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود. فرمانده ...

داستان آخر شب ... مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.. او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست. مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد... این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و .... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.» "پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر" دیدگاه ( لطفا پارسی) و نمره از 1 تا 10 هم فراموش نکنید

یه روز یه مرد قصابی را به خانه اش میاورد تا گوسفندی را براش سر ببرد... مرده به قصابه گفت برادر میخوام برام تیکه تیکش کنی با گوشتش کباب درست کنم .. سر و پاها و روده با معده را خوب تمیز کن میخوام کله باچه درست کنم... پوستشم باخودت نبر میخوام سجاده درست کنم..... با مدفوعش هم میخوام کود درست کنم..... و زیاده ها را بزار میخوام برا گربه، خدا حفظت کنه مهمتر از همه استخوناست خانمم میخواد سوپ درست کنه ! گوسفنده یه نگاش میکنه میگه : یهو صدامم ضبط کن بزار برا زنگِ موبایلت دیگههه..!

داستان آخر شب ... 
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود . شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :..... اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!! شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود
( نمره از 1 تا 10 هم فراموش نشه )


***
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه کشاورز دامپزشک میاره ....

دامپزشک میگه اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش بایسته گاو رو بکشید! گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمیکنه...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: بلند شو بلند شو رو پات بایست باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه بایسته رو پاش...! روز سوم دوباره گوسفند میره میگه: سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی ....! گاو با هزار زور پا میشه.. صبح روز بعد.... کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه : گاو رو پاش وایساده جشن میگیریم ...گوسفند رو بکشید !!!!!!!!!!!!! 
نتیجه اخلاقی: با شما
 

داستان آخر شب ...

پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره! خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند. خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و... علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند. خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟ این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!

دیدگاه ( لطفا پارسی) و نمره از 1 تا 10 هم فراموش نشه