مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عزراییل» ثبت شده است

پرده اول:زمان بچگی من،صبح موقع رفتن به مدرسه:
من:اقا جون پاهام حس نداره فکر کنم فلج شدم!میشه امروز مدرسه نَرَم؟!
بابام:پاشو بینم لندهور اگه بمیری باید بری مدرسه!!!
پرده دوم:زمان حال،صبح موقع مدرسه رفتن خواهرم(پیش دبستان)
خواهرم:بابا من نمیخوام برم مدرسه!
بابام:واسه چی دختر گلم؟
خواهرم:نمیخوام برم چون دوست دارم!
بابام:باشه عزیز دلم،بگیر بخواب،پتو رو بکش روخودت سرما نخوری!!!
این است سرگذشت خاک بر سری ما!!!
:|

ﺩﯾﺪﯾﻦ ﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﭘﺎﻣﯿﺸﻪ
ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟؟
ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻻﻣﺼﺐ ﺍﺻﻦ
ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺲ ﺷﺒﻪ؟؟
ﺭﻭﺯﻩ؟؟
ﻇﻬﺮﻩ؟؟
ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ؟؟
ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ؟؟
ﺩﯾﺮﻭﺯﻩ؟؟
ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻮﻧﺪﯼ؟؟
ﺗﻮ ﻣﺮﺩﯼ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻮﻧﺪﻥ؟؟
ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺁﺧﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ؟

من به احترامِ مادر استادم که چهار روزه مُرده؛
نرفتم دانشگاه،ولی استادِ بیشعور اومده که هیچی؛
کلاس رو هم برگذار کرده هیچی؛ درسم داده ..!
:|

بچه که بودم مغز پسته هامو میدادم به داداشم؛
در عوض ازش پوست شور پسته میگرفتم که بمکم!
هروقت یاد این اسکل بودنم میفتم از خانواده م خجالت میکشم
:|

روزی مردی که به ناچار رو به مسافرکشی آورده بود یک مسافر مرد را سوار کرد,که وی در صندلی جلو نشست.بعد از چند ثانیه از راننده پرسید که آیا او را میشناسد یا نه
و راننده جواب داد:نه . در همان لحظه راننده یک زن را سوار کرد.
دوباره آن مرد سوال خود را تکرار کرد و راننده همان جواب را داد
و این پرسش و پاسخ چند بار ادامه پیدا کرد که در بار آخر راننده با فریاد جواب داد که آن شخص را نمیشناسد.
در همان هنگام آن زن از راننده پرسید که آقا شما با چه کسی صحبت میکنید؟
کسی که در ماشین نیست
سپس راننده به ان شخص نگاه کرد که گفت من عزرائیل هستم وآمدم که تورا با خود ببرم.
ناگهان راننده ماشین را نگه داشت و پا به فرار گذاشت.

سپس آن زن و مرد سوار ماشین شده و به سمت خانه خود حرکت کردند.