داستان آخر شب(بهلول و پادشاه)
پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول
گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی
به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب
کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی،
اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی
تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور
به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار
نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!
- پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ