داستان آخر شب ... ( موهبت های خدا )
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد. و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند. او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد. روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. . او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: . “من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی!! در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود!” . اکثر مواقع هدایا و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند! این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم!!!
- يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ
پیشاپیش میلاد با سعادت مولی الموحدین حضرت مولا امیرالمومنین
:شاه مردان-شیر یزدان-مرد عرفان-جان عالم-یار خاتم-عشق و جانم
حضرت علی علیه السلام
و روز پدر گرامی باد.
با شعری در مورد حضرت علی به روزیم.
منتظر شما و نظرات زیباتون.
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعا
یا علی مدد