دختر کوچولوی چادری من
یه داستان خیلی قشنگ از حجاب:
7 ساله بودم. یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که سعی میکردم همیشه مثل اون باشم وقتی چادر مشکیش رو سرش میکرد اونقده دوست داشتنی تر میشد که آرزوم بود یه روز مثل خواهرم چادری باشم چون فکر میکردم دخترا احترام شون ، عزت و بزرگی شون، وقار شون به حجاب و چادریه که سر میکنن
برا همین به مامانم گفتم مامان جون دوست دارم چادر داشته باشم
اولاش مامان می گفت هنوز زوده چادر میپیچه دور پات میخوری زمین، بزار وقتی بزرگتر شدی خودم برات یه چادر میدوزم
از اونجایی که دختر لجباز و یکدنده ای بودم،
7 ساله بودم. یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که سعی میکردم همیشه مثل اون باشم وقتی چادر مشکیش رو سرش میکرد اونقده دوست داشتنی تر میشد که آرزوم بود یه روز مثل خواهرم چادری باشم چون فکر میکردم دخترا احترام شون ، عزت و بزرگی شون، وقار شون به حجاب و چادریه که سر میکنن
برا همین به مامانم گفتم مامان جون دوست دارم چادر داشته باشم
اولاش مامان می گفت هنوز زوده چادر میپیچه دور پات میخوری زمین، بزار وقتی بزرگتر شدی خودم برات یه چادر میدوزم
از اونجایی که دختر لجباز و یکدنده ای بودم، هر شب کارم گریه و زاری و التماس بود تا برام چادر بدوزن و با چادر از خونه برم بیرون
یه روز که خیلی از دست مامانم ناراحت بودم و میخواستم به حرفم گوش کنه به عروسی یکی از اقوام نزدیک نرفتم هرچی مامان گفت دختر بیا بریم خونه تنها میمونیاااااااااا. گوش ندادم که ندادم . مجلس عروسی که خیلی دوست داشتم برم ، نرفتم اونم بخاطر چادر. آخه راه دیگه ای نبود که باور کنند واقعا چادر رو دوست دارم
مامانم و خواهر کوچکترم رفتن .. من تنهاموندم
اولش گریه م گرفت به خودم گفتم دیوونه چرا نرفتی؟؟!! عروسی بود !!! خوش میگذشت... اما بعدکه یکم گذشت گفتم عیبی نداره مامان برگرده خونه حتما یه چادر برام میدوزه و سرم رو به مرتب کردن اتاقم گرم کردم.
وقتی مامانم برگشت خونه، رفت سراغ صندوق پارچه هاشو یه پارچه خوشکل انتخاب کرد و برام یه چادر رنگی دوخت(من دوست داشتم چادر مشکی باشه که رنگی از آب در اومدیه چادر با پارچه زمینه طوسی رنگ و گلهای سفید و صورتی) اونقده خوشحال شدم که وقتی مامانم صدام زد و گفت بیا اینم چادر دیگه از این کارا نکنیاا (لجبازی و قهر) من با خوشحالی چادرو گرفتم و سرم کردم .
یادمه اوایل با چادر میخوابیدم از بس که دوسش داشتم . اولین روزی هم که با چادر رفتم مدرسه همکلاسیام کلی مسخرم کردند و خندیدند و بهم میگفتن خاله پیره زن چادر سر کرده
از اونجایی که من دختر مغروری بودم اولش چیزی نگفتم بهشون ، ولی ساعت آخر کلاس طاقت نیاوردم و رفتم رو میز ایستادم و بلند داد زدم من با این چادر خوشگل شدم شماها حسودی تون میشه بهم
دوتا از همکلاسیام که دختر خوبی بودن از فردای اون روز با چادر اومدن مدرسه که شدیم سه تا دختر چادری .... خیلی خوشحال شدم چون دیگه تنها نبودم همین کارم باعث شده بود که مدیر مدرسه موقع صبحگاه منو به همه معرفی کنه و بهم هدیه بده و بگه این دختر گلم اولین دانش آموزیه که تو مدرسه چادر سر کرده ... هنوزم که هنوزه صدای کف زدن بچه ها تو گوشمه هیچوقت یادم نمیره چقدر کف زدناشون طول کشیده بود .
حدود دو ماه بعد مادرم چادر مشکی خودش رو برام کوتاه کرد و از اون به بعد با چادر مشکی رفتم .وقتی چادر مشکیم رو سر کردم احساس کردم خیلی بزرگ شدم بزرگتر از سنم. اخه وقتی با چادر مشکی رفتم مدرسه همه بچه ها دروم جمع شدن و بهم گفتن خوش به حالت چادر مشکی داری ...
من فکر می کنم دخترا از بچگی ذاتا چادر و حجاب رو دوست دارن و حتی تو بازیاشون با چادر مامان شون بازی میکنن این نشونه اینه که حجاب رو میپسندن و دوسش دارن .بستگی به خانواده البته مادر داره که حجاب و نوع پوشش مخصوصا چادر رو چطور برای دخترش توضیح داده باشه و چطور اون رو علاقه مند نگه داره .
چادرم رو دوسش دارم چون خودم به این نتیجه رسیدم با چادر پوششم کاملتره خدا رو شکر حتی یکبارم فکر اینکه بدون چادر جلو نامحرم برم تو ذهنم خطور نکرد. اینم رو بگمااااا مامانم هر بار به هر بهونه ای برام یه هدیه کوچیک میخرید و با خنده بهم میداد و میگفت: دختر کوچولوی چادری من .. نمیدونین چقدر از این جمله مامان ذوق مرگ میشدم
این کارش باعث میشد چادر رو بیشتر دوسش داشته باشم.
یادمه 10 ساله که بودم شوهر خاله م اومده بود خونه مون مهمونی و من با چادر رفته بودم پیشش. کلی اخم کرد بهم و گفت این چیه سرت کردی میترسی بخورمت این اداها چیه از خودت در میاری!
میدونستم خیلی بهش برخورده بود و مطمئن بودم تلافیشو سرم در میاره. همین کارم کرد برا خواهر کوچکترم یه جفت کفش خوشکل هدیه خرید ولی برا من هیچی نخرید و حتی بهم گفت تو مثل خاله پیره زنا هستی تا زمانی که با چادر میای پیشم برات هیچی نمیخرم.
مثلا میخواست دلم رو بسوزونه
منم کم نیاوردم ضمن رعایت احترام با صدای بلند بهش گفتم من هیچوقت برا خاطر خوب بودن شما با من و هدیه.. چادرم رو بر نمیدارم . حالا که فکرشو میکنم بچه بودم چقدر جسارت داشتم از خودم بیشترخوشم میاد.
به هر حال از هفت سالگی ام من و چادر مثل دو تا دوست صمیمی باهمیم و آبرویی که دارم از همین چادرم میدونم و همیشه از خدا خواستم که مثل روز اولی که چادرم رو باعشق و علاقه سرم کردم دوسش داشته باشم و هیچوقت از خودم دورش نکنم .
- دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۰ ب.ظ