مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

مجله اینترنتی تـــوفانی

.: مجله اینترنتی تـــوفانی سرگرمی ،عکس و مطالب طنز :.

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوتی» ثبت شده است

یادمه یه روز که با خانمم رفته بودیم خرید،تو شلوغیه بازار یه نفر که داشت باعجله راه میرفت محکم بهم برخورد کرد و با اینکه اون مقصر بود شروع کرد به داد و فریاد و فحش دادن!!! ولی من فقط سکوت کردم،همسرم که خیلی ناراحت شد بهم اشاره کرد که تو هم چیزی بگو ولی من سکوت کردم تا اون مرد رفت. رفتار همسرم سرد شد،شاید تو دلش میگفت چه شوهر ترسو و بی بخاری دارم!!! شب که رسیدیم خونه شروع کرد به گله و کنایه که شوهر ترسو بدرد نمیخوره و آدم باید به مردی تکیه کنه که شجاع باشه!!! جای یه زخم عمیق که از یه حادثه سرکار برام بوجود اومده بودو بهش نشون دادم و گفتم بنظرت اگه با اون مرد درگیر میشدم صدمه ای عمیق تر از این میتونست بهم بزنه؟!!! گفت: نه گفتم: اگه من اونو میزدم چی؟ کمی باخودش فکر کرد و سکوت کرد!!! گفتم اگه جلوی اون مرد سکوت کردم به این خاطر بود که نمیخاستم بجای اینکه تو خونه ی گرممون باشیم تو راهروهای دادگاه و زندان باشیم!!! از اونموقع خانمم حتی به زخم دستم هم افتخار میکنه...

این بگذرددیگه راحت میشم!

//bayanbox.ir/id/231827447577453027?view

ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻓﯿﻠﻢ می دﯾﺪیم، ﻃﺮﻑ ﺩﻭ ﺷﺨﺼﯿﺘﻪ ﺑﻮﺩ، فرت فرت می زد ﺁﺩﻡ می کشت، ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻋﯿﻦ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻮﮔﻮﻟﯽ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻧﮕﺎهت می کرﺩ!
ﺑﺎﺑﺎﻡ: ﺧﺎﻧﻡ! ﻧﮑﻨﻪ ﺍﯾﻦ بچه مون هم ﺩﻭ ﺷﺨﺼﯿﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ: ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ، ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ. ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺍﻭل هم ﺑﯽ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺷﺨﺼﯿﺖ!
یعنی ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻫﯿﺮﻭﺷﯿﻤﺎ!
***
دوستم وکیله، یه روز رفته دادگاه واسه کار اداری، سر و کارش افتاده به یه مرد جدی و بد اخلاق! یارو گفته مثل این که تا به حال منو ندیدید؟ دوستم هول کرده، گفته: "خیر، زیارت نداشتیم سعادت کنیم شما رو!"
***
دیشب مهمون داشتیم، خواهر کوچکم داشت چایی تعارف می کرد، به زن عموی بابام که رسید به خواهرم گفت: "الهی پیر شی." آبجی من هم که معنی این حرف رو نمی فهمید، گفت: "الهی خودت بمیری!" تا نیم ساعت هم رفت تو اتاقش گریه کرد!
***
به بچه داداشم که به زور ۹ سالشه، می گم داماد عمه می شی بیای دخترم رو بگیری؟
می گه حالا وایسا ببین شوهر گیر خودت میاد؟!
***
دیالوگی که امروز تو تاکسی شاهدش بودم (بین دو تا دختر):
- موبایلت داره زنگ می خوره گلم!
- اَه پیداش نمی کنم!
- نکنه خونه جا گذاشتیش؟!
بعدش هم به خاطر افراط در خنده، راننده لطف کرد پیاده ام کرد!
***
به مامانم می گم: یادش به خیر، بچه بودیم چه قدر ما رو کتک زدی ها! شترق خوابوند در گوشم، گفت: این دروغ ها چیه که می گی؟ من کِی دستم روتون بلند شده؟
***
تو دسشویی دانشگاه، کاغذ زده بودند که آب قطع است. یکی با خودکار زیرش نوشته بود: دیگه دیره، خیلی دیره!
***
به دوستم می گم کیف پولت چه قدر قشنگه! می گه چرم مشهده، عموم از آلمان برام آورده!
***
صبح تو راه از یه خانمی خواستم ساعت بپرسم، گفتم ببخشید، گفت خواهش می کنم، رفت!
***
بابام زده شبکه خارجی، گوسفنده می گه بع بع!
مامانم به بابام می گه: مگه گوسفندای خارجی هم می گن بع؟!
***
یه بار مامانم داشت نماز می خوند، بعد من دنبال یه چیزی می گشتم. یهو وسط نماز گفت: سمع الله لمن حمده، بالای یخچاله!!
یعنی تصورش رو بکنید فقط! من ترکیدم از خنده...
***
رفتم کافی شاپ، به یارو می گم: آقا ببخشید، سرویس بهداشتی دارین؟
برگشته می گه: نمی دونم، هر چی هست تـو همون منو هست!
***
یه روز دامادمون به داداشم گفت یه لیوان آب برام بیار. داداشم غرق در تلوزیون بود، رفت دو تا لیوان آب خورد لیوان خالی رو داد دست دامادمون!
***
تو کلاس داشتم با دوستم پچ پچ می کردم، استاد اومد با خط کش بهم اشاره کرد و گفت:
تهِ این خط کش یه آدم ابله وجود داره!
من هم گفتم: استاد! منظورتون کدوم تهشه؟
نمی دونم چی شد که اخراجم کرد!
***
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ می گم ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﺑﺨﺮ ﻭﺍﺳﻢ. نمی دﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ!
ﻣﻦ ﻫﯽ می گفتم: "ﺍﻟﻮ ﺍﻟﻮ…" ﺑﺎﺑﺎﻡ می گفت: "ﻫﯽ ﺍﻟﻮ ﺍﻟﻮ ﻧﮑﻦ، ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ!"
***
داشتم رپ گوش می دادم. بابام گفت: این کیه صداش مثل صدای لوله بخاریه؟
گفتم: «هیچکس»
یه دونه زد پس گردنم، گفت به پدرت جواب سربالا نده بی تربیت!
(برای کسانی که نگرفتند، «هیچکس» اسم مستعار خواننده است.)
***
گفت وگوی کاملا جدی بین دو دختر در تاکسی:
اولی: مربی تئاترمون قبلا دستش تومور داشته.
دومی: تومور مغزی؟!
اولی: نمی دونم... اونشو نگفت!

***

اینم شغلی جدید برای اون شخص پایینیه!

بانک های ایران!

یادش بخیر : نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر مینوشت
کیا یادشونه؟؟!!!!!!!!!!!!!!

 

***

 

شما یادتون نمیاد، ما بستنی توپی میخوردیم، هم یاد فوتبالیستا می افتادیم هم زی زی گولو...
همه ی ظرفاشم جمع میکردیم....

 

***

 

یادش بخیر یه تفریح سالمی که داشتیم تو نوجونی این بود که شبا با بچه های محل میشستیم راجب جن و روح صحبت میکردیم و هممون از ترس زهر ترک میشدیم :)))
کیا از این کارا میکردن ؟

 

***

 

مامانم داشت تعریف می کرد من کوشولو که بودم (مثلا دو ... سه سالم) دست می کردم تو دماغم بعد انگشتم گیر می کرده میومدم پیش مامانم با چشمای خیس و بغض میگفتم مامان درش میاری !؟؟!!!

همچین بچه ی نازی بودم!

 

***

 

اولین باری که رفتم مدرسه وقتی برگشتم مادرم خواست بدونه نظرم چیه گفت پسرم روز اول مدرسه چطور بود؟ اشک توی چشام جم شد گفتم: چی؟ روز اول؟ یعنی دوباره هم باید برم؟؟!!!

 

***

 
اول سال سر کلاس یکی یکی اسم بچه ها رو میخوند، رسید به اسم “بارانه”.ازش پرسید : حالا چرا اسمتو گذاشتن بارانه؟ دختر جواب داد آخه روز تولدم بارون میومده .
یه اهل دلی از ته کلاس گفت برو خدا رو شکر کن اون روز آفتابی نبوده!!!
 

***

 

از تشیع جنازه پدر بزرگم برمیگشتیم عمه ام داشت خودشو از شدت ناراحتی میکشت. یکی از اقوام گفت عزیزم چقدر مدل موهات قشنگه!
یهو عمه صاف نشست گفت: جدی میگی ؟؟؟ تازه الان بهم ریختس!!!!

خاندان :0000

پدر بزرگ مرحوم :))))))

 

 
==================================================
عیادت !!!!!
 

یکی از فامیلامون اسم بچشو گذاشته ســـپـــــنــــتــــا ما بهش میگیم پـــونــزده تا !! (3×5=15). منم میخوام اسم بچم رو بذارم چــاپـــنـــتـــا بهش بگن بیـــســـتا ! عددش بیشتره کلاسم داره! نه ؟!؟!؟!

***

آقا ما که رشته ی تجربی هستیم چرا باید ریاضی و فیزیک بخونیم؟!؟ یا شمایی که الان دانشجوی این رشته هستی خدایییش کدوماش به دردت خورده ؟!!؟! 

مثلا یه جراح توی اتاق عمل!

- آقای دکتر شش مریض از دستم افتاد. چکار کنم؟!

- آرامش خودتو حفظ کن عزیزم. ابتدا شش بیمار رو تعیین علامت کرده و در دستگاه مختصات بذار تا موقعیتش مشخص بشه. بعد لگاریتمش رو بر حسب رادیان حساب کن. بعد از اون محاسبه کن که با چه نیرویی در سطح افق شش رو بلند کنیم که با صرف نظر از اصطکاک هوا به شکم مریض برسد و ...

واقعا باید جفت پا رفت تو دفتر برنامه ریزی کتب درسی !!!!!

***

بالا سر عموی ما تا 13 سالگی 3 دست لباس میذاشتن. هر چند ساعت یه بار، برای نماز شب که بلند میشد، یه دست لباساشم عوض میکرد ! فقط برای این که تمیز تر باشه لباسش !!!!! من گفتم و شما هم باور کردید!!

آقا یه روز بابا بزرگ ما به این عمومون گفت جون هرکی دوست داری یه امشبه که مهمون داریمو آبرو داری کن. اگه امشب توی رختخوابت بارون نیاد، فردا برات دوچرخه میخرم. شب میخوابه. بیدار میشه میبینه که بارون نیومده. میره به پدر بزرگم میگه بارون نیومد. بریم دوچرخه بگیریم. آقا میخرن و میارن. دم در میبینن که از در تو نمیاد دوچرخهه. بابا بزرگ میگه برو رو پشت بوم یه طناب بردار بکشش بالا. عموم میره تا میاد بکشه بالا میبینه یه نفر داره با بابابزرگش دعوا میکنه میخواد دوچرخه رو بگیره... آقا بابا بزرگه داد میزنه : شماره 1 رو ول کن روش تا ولمون کنه! بعد عموی من...!!!!    میبینه یارو ول کن نیست. بابابزرگ میگه: فایده نداره شماره 2 رو شل کن روش بلکه ول کنه!!! آقا شماره 2 رو هم خالی میکنه ........................

یه دفعه از خواب میپره میبینه که هم سیل اومده ، هم آتشفشان، و هم زلزله !!!!!!

... و اینگونه بود که فامیل ما تا 2 سال به این خواب و این جریان میخندیدند ....

***

 

آقا ما یه رفیق داریم از نفر اول کنکور بیشتر میخونه ولی شاگرد آخره ! کسی میدونه چرا !؟ خودش هنوز تو کف مونده !!!!

 

***

دیدید یه سری بچه درس خونا وقتی برگه امتحان رو میگیرن، میبینن 19/5 شدن سریع به استاد میگن: آقا 19/5 رو 20 میدی ؟!؟! آدم میخواد با تراکتور بعدد نمره ای که گرفتن از روشون رد شه.!!! حالا بقل دستی ما برگشو گرفته بود. برگشت به معلم گفت: آقا 9/5 رو 10 میدی ؟!؟!؟!!!!! همچین رفقای درس خونی داریم ما !

 

راک (خداییش خودم درست کردم! بگید چجوره؟!)

کاندیدای محترم در مرحله بعد مناظره  برای سنجش سرعت عمل شما ما یه حرف میگیم شما ها باید اسم فامیل بازی کنید

.

.

.

::fdf5454::اصن مناظره ای که یه آقاهه توش نباشه مناظره نیس ::fdf5454::

.

و اینک

.

.

.

تور های گردشگری بازدید از معادن ایران  _  با حضور دکتر عارف 

=))=))=))=))=))=))=))


مناظره آزاد در قسمت نظرات

کلاس اول ابتدایی بودم تو حیاط مدرسه داشتم سیب میخوردم ، بعد زنگ تفریح ناظم اومد سر کلاسمون و منو اورد جلوی بچه ها و گفت بچه ها امروز نیما یه کار خیلی خوب کرد و سیبی که یه گاز زده بود رو دور ننداخت و توی پلاستیک گذاشت تا بقیشو بعدا بخوره... بعد به من گفت نیما حالا اون پلاستیکی که سیبو توش گذاشتی از جیبت بیار بیرون تا همه بچه ها ببینن و یاد بگیرن . من : آقا نمیشه! ناظم: چرا نمیشه؟ من : آخه سیبو گذاشتم توی پلاستیکش و باهم انداختم دور !!!


یه بچه 3 ، 4 ساله تو مطب دکتر اومد یک هسته هلو داد بهم منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زیر میز
چند ثانیه بعد دیدم دوباره آوردش
این دفعه پرتش کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!
می خواستم این بار خیلی دور بندازمش که بغل دستیم بهم گفت عاقا این بچس، سگ نیست!
طرف بابای بچه بود :| :| =))))))))))))


امروز سوار تاکسی شدم، کرایه میشد پونصد تومن... منم یه پونصدی پاره از یه راننده ی دیگه گرفته بودم گفتم بذار قالبش کنم به این بنده خدا و خلاصه همینجوری که تو فکر پارگی پولِ بودم ، یه هو دیدم رسیدم به جایی که باید پیاده بشم
میخواستم تیریپ شخصیت بذارم واسه راننده مِن بابِ پارگی پونصدی، بگم "آقا من همینجا پیاده میشم، ببخشید پولم پارست"
که دیدم دارم از جایی که باید پیاده بشم رد میشم... یه هو حول شدم گفتم:
"ببخشید آقا... من همینجا پاره میشم!!!"
:|


ماه رمضان پارسال بود! هیچکسی هم خونه مون نبود و تنها بودم! حوصله ام بدجوری سر رفته بود! رفتم اتاقم، داشتم همینجوری بین کتاب هام گشت میزدم که یهو چشمم خورد به یک کتاب آموزش آشپزی، که روز تولدم، یکی از دوستان دانشگاهی واسم هدیه گرفته بود!
منم که عاشق ابتکار های جدیدم، جَو منو گرفت و خواستم واسه ناهار یه چیزی درست کنم که انگشت هامم باهاش بخورم! (اصلا هم حواسم نبود که روزه ام، اصلا…)!
رفتم بیرون خرید و برگشتم خونه! طبق کتاب همه ی کاراش رو کردم و بعد از یکی دو ساعت تونستم غذا رو حاضرش کنم!
یه قاشق که تست کردم گفتم به به! عجب غذایی شده و مامانم باید به همچین پسری افتخار کنه! خلاصه جاتون خالی، نشستم خوردمش! یه ذره هم تو یخچال نگه داشتم بمونه تا خلاقیتم رو به رُخ مادرم بکشم! بعد از نیم ساعت دیگه اش گرفتم خوابیدم، بعدش که بیدار شدم، یه دل درد شدید گرفته بودم که بیا و ببین! گلاب به روتون همش میرفتم WC! فکر میکنم نزدیکای ساعت پنج بود که مامانم رسید و منو تو اون وضعیت دید و منم کل داستانو واسش تعریف کردم که چی شده! هم کتابو بهش نشون دادم و هم وسایل مورد نیازی که هنوز از تو آشپزخونه جمع شون نکرده بودم و روی اُپِن بودن!
مادرم برگشت بهم گفت: پسره ی دیوونه، اولا: تو فرق بین آب و عرق نعناع رو تشخیص ندادی؟؟ دوما: این روغن زیتونه، نه روغن مایع! سوما: این منظورش فلفل دلمه بوده، نه فلفل! چهارما: ادویه هم باید میریختی، پس ادویه ات کووو؟؟ پنجما: تو اصلا میدونی یک حبه یعنی چقدر؟؟؟ اصلا اینارو بیخیالش، بگو ببینم، خِیره سرت مگه تو روزه نبودی؟؟؟


 

قصه ی اول:

آقا من بچه که بودم یکی از تریحات سالمم این بود که جوراب میکردم پام پامو میکشیدم زمین الکتریسیته ایجاد میشد دستم میزدم به اینو اون جرقه میزد ..!!
یه روز به اتفاق خانواده رفتیم خون مادر بزرگم بعد یه نیم ساعت که نشسته بودیم من اومدم برم آب بخورم که دیدم مادر بزرگمینا از این دمپایی ابریا دارن یادمه یه جا خونده بودم اگه با این دمپایی این کارو کنم الکتریسیته بیشتری ایجاد میشه آقا ما اینو پامون کردیم یه نیم ساعت پامو کشیدم رو زمین رفتم تو پذیرایی دیدم بابام داره صحبت میکنه منم رفتم نوک انگشتم صاف زدم نوک بینی پدرم همچین جرقه ایی زد که تا 3تا کوچه اونورتر صداش رفت بقیه داستانم به علت ضربات وارده به خاطر نمیارم :دی


قصه ی دوم:

امروز صب از مترو چهار راه ولیعصر پیاد شدم میخواستم از پله برقی بیام بالا دیدم اون پله برقی که به سمت بالا حرکت میکنه خرابه, خیلی شلوغ بود یه سی چهل نفری از پله برقی خاموش بالا میرفتن خیلیا هم از پله معمولی , رفتم جلو و دگمه قرمز خاموش روشن پله برقی رو زدم یهو دیدم پله حرکت کرد حس غرور خاصی بهم دست داد که تونستم پله رو درست کنم و ملت با پله برقی برن بالا خسته نشن ,یه لحظه سرمو آوردم بالا فهمیدم گند زدم انگار ملت داشتن رو رو تردمیل راه میرن هرچی را میرفتن باز برمیگشتن عقب پله به سمت پایین حرکت میکرد :)) پشت سرم هم ترافیک شده بود دیگه هول شده بودم اصن هواسم نشد دوباره همون دگمه رو بزنم خاموش بشه,برگشتم هر چی دنبال افق گشتم پیداش نکرم, صدای اعتراض مردم داشت شدیدتر میشد سرمو انداختم پایین سریع خودمو از پله های معمولی رسوندم بالا تو خیابون و تو دود ماشینا محو شدم :))


                          نمونه بارزِ یک کِیس مناسب ♥

خنده حلال :)

بعضیا بصورت کاملآ شیک و مجلسی گاو تشریف دارن..!
ما هم مثل مردم هند واسشون احترام قائلیم…:)))))
***
تا حالا دقت کردین:
ما پسرا انقد خوبیم که دخترا به یکیمون بسنده نمیکنن!
والا ... :)))))
***
هر وخ دلم میگیره میرم سر پیانوم
.
.
.
.

بعدش میبینم پیانو ندارم برمیگردم رو میز ضرب می زنم:D


سوتی