داستان آخر شب "آغوی همساده و وزنه برداری"
آقو خدا بیامرزه ای پدر مارو،این مرد به شدت عاشق ورزش بدنسازی بود....ما که بچه بودیم یه روز ای که داشت میرفت باشگاه ما گفتیم مارو هم ببر،اونجا که رسیدیم بحث این شد که بچه کی قوی تره،یکی گفت بچه من وزنه 5کیلویی میزنه،یکی گفت بچه من 10کیلو رو راحت میزنه،یکی هم...آقو یهو پدر ما رفت یه وزنه 350کیلویی آماده کرد گفت بچه من اینو میزنه!!!! بعدشم اومد در گوش ما گفت اگه این وزنهو رو نزنی انقد میزنمت صدا اسب آبی بدی!مام رفتیم پشت ای وزنه تمرکز کردیم 350کیلو رو یه ضرب زدیم!!! آقو همه قبول کردن،بابای خودمون ازمون خطای فنی گرفت قبول نکرد! دیدیم عصبانی شده داره میاد سمت ما که کتکمون بزنه گفتیم ها بعد از مشت اول صدا اسب آبی در میاریم ولمون میکنه،آقو ای مشت اولو زد ما سریع صدا اسب آبی درآوردیم...ظاهراٌ پدرمون صدای اسب آبی رو نمیشناخت 8ساعت و 43دقیقه یه بند مارو زد! ها ها ها ها ها ها...ینی پدرمون رکورد مشت زنی متوالی محمدعلی کلی رو 2ساعت ارتقا داد! واقعاٌ شرمنده م که نتونستم اسباب سرافرازی پدرم رو فرآهم کنم!
- سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ