یک جایزه یک قرار
بسم ربّ النّورالعظیم
سال سوم دبیرستانم تمام شده بود، تصمیم گرفته بودم برای تابستان هیچ کلاسی شرکت نکنم و برای کنکور درس بخونم.از اونجا هم که خیلی به خودم مطمئن بودم به حرف هیچ کس مبنی بر اینکه خسته می شی و نمی کشی و از این جور صحبت ها گوشم بدهکار نشد.
شروع به خوندن کردم که بعد از بیست، بیست و پنج روز کم آوردم. در نتیجه یرای خودم تفریحات سالم! جور می کردم .چندتا کار رو خیلی روش تاکید داشتم، یکیش این بود که صبحها زود از خواب بیدار شم و لازمه این کار هم این بود که بعدازظهر ،به هر ترفندی که شده نخوابم.
یکی از همین بعد از ظهرها ، رفتم سراغ رادیو و همین طور که موج هاش رو عوض می کردم یکیش توجهم رو به خودش جلب کرد: اولین طرح سراسری حفظ موضوعی قرآن "آیه های زندگی" گوش کردم برام جالب شد چندتا سوال تو ذهنم به وجود آمد و ...
مثلا یادمه چندتا خانوم بودن توی آران و بیدگل که من اونموقع اصلا نمی دونستم کجاست! اینجور که از آن برنامه متوجه شدم آنها برای شرکت در این طرح می آمدند مخابرات که زنگ بزنن و قرآن بخونن .این موضوع هم برای من جالب بود و هم سوال برانگیز:مگه گناه نداره خانم بیاد جلوی مردها قرآن باصوت بخونه!؟ ( که البته بعدها متوجه شدم مشکل نداره البته به شرط اینکه با آهنگ و غنا نباشه)
یکی دوبار که این اتفاق افتاد و حدود ساعت سه تا چهار بعدازظهر به این برنامه گوش دادم و خواب از سرم پرید مشتاق شدم که خودم هم در این طرح شرکت کنم. از راههایی که اعلام کرده بودند کتاب را تهیه کردم و تماس گرفتم، خلاصه در این مسابقه شرکت کردم.
می گفتن جایزه های متنوعی داره از سفر عمره و کربلا گرفته تا بسته آموزشی حفظ قرآن و نهج البلاغه و صحیفه و...
وقتی من تماس گرفتم تمام سوالات رو پاسخ دادم و خیلی هم تشویقم کردند و اسم من را برای شرکت در قرعه کشی رد کردند اما اینکه چه جایزه ای برنده می شوم مشخص نبود. من با خودم نیت کردم که هر جایزه ای که برنده شدم معطل نگذارمش و در اون راه قدم بردارم مثلا بسته حفظ قرآن اگر گرفتم برم سراغ حفظ یا نهج البلاغه ....
خلاصه چندماهی گذشت و اونقدر درگیر درس و پیش دانشگاهی و کنکور شدم که جایزه و قرار یادم رفت تا اینکه یه روز پستچی آمده بود درب منزل ما و یه قواره چادر مشکی آورده بود!
از مدرسه که آمدم جا خوردم! اصلا نمی دونستم چنین جایزه ای هم دارند و یاد قرارم افتادم. خیلی با خودم کلنجار رفتم یک بار هم در خانه مطرح کردم که چندان استقبال نشد و گفتند عوض این حرفا بشین درست رو بخون. ماهم گفتیم راست می گن دیگه و نشستیم درس خوندیم.
تا اینکه تقریبا توی سالگرد اون روزایی که نیت کرده بودم جایزه ام را به کار بگیرم ، رتبه های کنکور اومد و قرار شد انتخاب رشته کنیم اما منزل ما خیلی شلوغ بود تابستان و مهمان از شهرستان و...چشمتون روز بد نبینه تا ساعت 8 شب روز جمعه وقت بود تا برگه های انتخاب رشته را تحویل دهیم و من برای اولین بار تنهایی به جایی که اصلا یادم نیست کجا بود حول و حوش هشت و نیم رسیدم یادمه آقایی که داشتند ماشین استیشنی رو همراهی می کردند سریع آمدند و برگه من را با اخم گرفتند و گفتند تاحالا کجا بودی و خدانگهدار.
هوا تاریک شده بود و من توی اون راه بخشی از راه رو با اتوبوس شرکت واحد برگشتم اما بخش دیگرش که راه زیادی هم نبود ساعت کار شرکت واحد به اتمام رسیده بود.
با منزل تماس گرفتم قرار شد برادرم بیاد دنبالم کمی ایستادم که چندتا آدمه... اونطرفتر دیدم ترسیدم با خودم گفتم راه می افتم توی راه برادرم را می بینم.
اما در مسیر یکی دوبار متلک! انداختند .خیلی ترسیدم گفتم بگذار یه ماشین سوار شم تا ایستادم ماشینی از پشت سر بوق زد تا مسیرم را گفتم راننده باعصبانیت گفت: برو بابا!! تازه حس کردم نه بابا اینجا یه خبرایی هست. به سرعت به راه افتادم، چیزی شبیه دویدن به شدت اخم کرده بودم و بغض گلویم را گرفته بود .اول با خودم گفتم جامعه پر از گرگه، بعد فکر کردم شاید هم من طوری هستم که اینها به خودشان اجازه می دهند چنین برخوردی داشته باشند؟ (البته من همیشه مانتو بلندتر از زانو پوشیده و مقنعه میزدم اما رنگ روشن می پوشیدم) ناگهان یاد چادر مشکی و اون قرار افتادم.
تو همین فکرا بودم که حس کردم یه ماشین سفید رنگ داره از کنار پیاده رو من رو تعقیب می کنه و هی بوق می زنه .گفتم خدایا تو خودت این قضیه را به خیر بگذرون منم قول می دم به قولم وفا کنم اصلا دیگه مجاب شده بودم که چادر حافظ منه، قول و قرارام باخدا هنوز تموم نشده بود که رسیدم به یه کوچه و ماشینه پیچید جلوم! وآقایی که تو ماشین بود داد زد: یه ساعته دارم میام دنبالت کجایی معلوم هست.واااااااااااااااااای خدای من داداشم بود بالاخره رسید!!
اینطوری شد که بیست روز بعدش که برای ثبت نام باید می رفتیم دانشکده تربیت بدنی دانشگاه تهران من البته با پوشش چادر، اون هم چادر مذکور وارد دانشگاه شدم .
اولین روزهایی که چادر سرم کردم یادمه دلهره داشتم وخوشحال بودم یه جوری مثل اینکه قند تو دل آدم آب می شه:) احساس خیلی خوبی داشتم اما بعدش که رفتم توی جمع و برخورد بعضی استادا کم کم دلسرد می شدم که سعی کردم خودم رو به جمع های مذهبی نزدیک کنم و اطلاعات دینی ام را بالا ببرم. یه روز که از مسجد دانشگاه بیرون می آمدم یک بنر دیدم که نوشته بود :آموزش علوم دینی در حوزه دانشجویی شهید بهشتی سریع زنگ زدم و شرایطش رو پرسیدم و بعد از مشورت بامادرم تصمیم گرفتم برم-همزمان باز کلی حرف و حدیث اطرافیان بود-اما من برای اینکه باطنم را هم مثل ظاهرم ارتقاء بدم و در جمعی برم که به تصمیم من احترام می گذاره در امتحان و مصاحبه حوزه دانشجویی شرکت کردم و شدم دانشجوی طلبه
در دانشگاه هم برنامه های کانون قرآن و عترت همراه شدم وبا مفاهیم قرآنی و نرم افزارهای کاربردی آشنا شدم و از من خواستن در کلاسهای فوق برنامه تدریس کنم و ... یادش به خیر
البته در خانواده ما مادرم چادری بود و خواهرم هم چون رشته الهیات بود و در دانشگاه چادر باید سر می کردند، پس از دانشگاه هم معمولا چادر سرش می کرد. اما تقریبا در اقوام نزدیک که شرایط مثل من داشتند ،کسی چادری نبود. و حتی حجاب پیش از چادر من هم از اکثرشان بهتر بود. در این میان تنها کسی که نه تنها مخالفت نکردند بلکه حمایت هم کردند و عامل اصلی جسارت من در انجام این تصمیم به شمار می آمدند، مادرم بودند که البته هنوز هم در برخی اقدامات بنده که شبیه چادر سرکردن است و نیاز به حامی دارم الحمدلله ایشون پشت من هستند ، بقیه نظر مثبتی نداشتند و دائم نصیحت می کردند .یکی می گفت تو مثل آدم! برو بیا لازم نیست خودت رو توی چادر چاقچور بپیچی . یکی می گفت می خوای خودت رو مطرح کنی! دوستام می گفتن خیلی سخته خل نشو! همه چادر از سرشون بر می دارن اونوقت تو! حتی می گفتن اینطور که بدون چادری بیشتر می تونی با اخلاق و کارهات تاثیر روی دیگران بگذاری!
یادمه عید که رفتیم عید دیدنی یک سری از اقوام تازه من رو با چادر دیدن و متاسف شدن! می گفتن مامان اینا مال نسل قبل هستن اما شما که نباید مثل امّل ها(نمی دونم دیکته اش درست؟)باشید -خیلی حرفها که متاسفانه برخی هاش تاثیر منفی روی من گذاشته بود و در دانشگاه خیلی اعتماد به نفسم کم شده بود و مثل قبل در کلاس و حل مسائل فعال نبودم البته فقط به خاطر چادر نبود چون محیط هم عوض شده بود ،کلاس ها بعضا سی چهل نفره و مختلط بود ،شرایط تغییر کرده بود و این عامل(چادر) هم بیشتر من رو تحت فشار قرار می داد.
وقتی از بیرون می آمدم مثلا برادرم من رو می دید و سرش را به نشانه تاسف خوردن به حال من تکان می داد و می گفت باید توی چه فکری باشه، نگاه کن چه کار می کنه .به جای اینکه درسش رو خوب بخونه و زبانش رو کامل کنه و... خلاصه انواع و اقسام حرفها بود که من می شنیدم اما روی حساب همون قُد بودن که اگه تصمیم به کاری داشتم و به این می رسیدم درسته، حتما انجامش می دادم، به حرف هیچ کس توجه نکردم و رضایت مادرم هم من رو محکم می کرد جالب این بود که چندماه بعد از من، خواهرم هم دیگه چادرشون رو کنار نگذاشتن و در مهمانی ها هم با چادر حاضر شدند
الان که دارم اینها رو برای شما می نویسم حدود هشت سال از تاریخ اون ماجرها گذشته و من داستانهای تلخ و شیرینی را به واسطه انتخاب این پوشش تجربه کردم.
- جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۳۰ ب.ظ
معذرت میخوام، اما از اونجایی که وقتی تازه یکی از این خاطرات رو اینجا گذاشته بودین و یه نفر هم از منبعش پرسیده بود و شما هم اظهار بی اطلاعی میکردین، و بنده گفتم که این خاطره مربوط به وبلاگِ "من و چادرم، خاطره ها" هست، فکر میکنم بهتره که حداقل، نام وبلاگ رو در انتهای متن بیارین؛ اینطوری ابهام و سوء تفاهم هم برای دیگران به وجود نمیاد؛
پاینده باشید.