گزارشی از یک پارتی....
«یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفــی طـالـب شـمع آمدند»
دور هم پروانگان از شوش و ری
شد فراهم قرص اکس و جام می
چینی و هندی و ترک و بابلی
اهل سـگـزستان، عراقی، کابلی
اسـپـنـیـش و اسـکـتـیش و ژرمنی
گبر و زرتشتــی، یهود و ارمنی
سبز و زرد و تـیـره و سرخ و سفید
لحظه ی دیدار با ساقــی رسید
آمدش پروانه ای شمــعی به دست
جمله مجلس با خوشی از جای جست
گفت: «اینک این شــما و شعله ها
هی بچرخید و کنید عشق و صفا!»
تا بـیـایـنـد عـاشــقـــان بــر دور او
اتـــفـاقــی آمـــد و برخاست غو
ناگهان پروانه ای از جای خاست
سینه اش را چون ستونی کرد راست
زد نفیری «کین سخن بیهوده است
این سخن دانم ز روی معده است!»
کرد از جیبش برون یک بسته ای
زان پدید آمد چراغ هسته ای!!
گفت: «این از شمع خیلی بهتر است
در خماریدناز او خیلی سر است!!»
دیده ی پروانگان شد سوی آن
برکشیدندش به آغوش و به جان!
- پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ب.ظ