- ۰ نظر
- ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۳۰
تو میتوانی روسری نصفه نیمه ات را هی برداری و دوباره بزاری
میتوانی گاهی بادبزنش کنی
میتوانی مانتوی سفید کوتاه نازک چسبان بپوشی تا گرمت نشود
میتوانی شلواری بپوشی که دمپایش تا صندل ات 20 سانتیمتر
فاصله داشته باشد
میتوانی جوراب هم نپوشی
لاک هم لابد خنک کننده است
بستنی هم لیس بزن روی نیمکت پارک
بوی ادکلنت هم میتواند تا 10 متر پشت سرت تعقیبت کند
فرض کن اینها بلد نیستند مثل تو باشند
فرض کن اینها عادت کرده اند به این پارچه ی سیاه در این گرما
فرض کن گرمشان نمیشود
فرض کن تو روشنفکری و اینها اُمّل
آخر تو چه میدانی چادر ترنم عطر یاس در فضای غبار آلود دنیاست
آخر تو چه میدانی حجاب خنکا و زیبایی به وجود هر دختر مینشاند
تو میتوانی خوش باشی به عرق نکردن در دنیا
خنکای بهشت گوارایتان دختران باحجابی که به عفت زهرا زیبنده اید
گفت: اگه گفتی چی شد من بعد از این همه مدت چادرپوشیدم؟
گفتم: چه میدانم، لابد اینطوری خوشتیپ تری!
گفت: نچ!
گفتم: خب لابد فهمیدی اینطوری حجابت کاملتره مثلاً!
گفت: نچ!
گفتم: ای بابا! خب لابد عاشق یکی شدی، اون گفته اگه
چادر بپوشی بیشتر دوستت دارم!!
گفت: اره تقریبا نزدیک شدی!
گفتم: آها!دیدی گفتم همهی قصههابه ازدواج ختم میشوند؟دیدی!
گفت: برو بابا… دور شدی باز!
گفتم: خب خودت بگو اصلاً
گفت: یک جایی شنیدم چادر، لباس “زهرا س” ست،
خواستم کمی شبیه “زهرا س ” باشم تا بیشتر دوستم داشته باشد...!
مراقبش باش چشم را میگویم .
ممکن است تو را به یک لحظه از بهشت به قعر جهنم بکشاند.
یک بار نگاه آلوده میشود عادت شود .
و آن وقت که عادت شد میشود بنده ی شیطان کند تو را ..
قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ
به مردان با ایمان بگو دیده فرو نهند ... (سوره نور آیه 30)
دوستی تعریف میکرد در خط تاکسی هایی که به طرف دانشگاه میرفتند و اکثراً مشتریانش دانشجوها بودند، اغلب وقتی جلو تاکسی نشسته بودم و ۲ تا آقا هم عقب نشسته بودند، اگه خانمی میخواست به عنوان نفر چهارم سوار بشه من پیاده میشدم تا اون خانم جلو بشینه و من میرفتم عقب!
اما این بار قضیه بر عکس شده بود یه خانم جلو و دو خانم عقب نشسته بودند و من چون میدونستم بعضی از خانمها حدود رو رعایت نمیکنند، مردد بودم که سوار شم یا نه؟ یهو خانمی چادری که جلو نشسته بود پیاده شد و به من گفت آقا شما بفرمائید جلو بشینید من میرم عقب. من ازش تشکر کردم و رفتم جلو نشستم!
من که واقعاً از حرکت این خانم کیف کرده بودم از دوستم پرسیدم: نفهمیدی کی بود؟ شاید آشنا بوده…
جواب داد: اون غیرتش اجازه نداد که من عقب بشینم و معذب باشم، چطور من غیرتم اجازه بده که به صورتش نگاه کنم؟ حتی موقع پیاده شدن برای دادن پول تاکسی یه مقدار معطل کردم که دور شه بعد پیاده شدم!
پ.ن: واقعاً خیلی لذت بردم از این قضیه… تلألو واقعیِ غیرت برادر و خواهر دینی به هم!
چه خوبه که یه همچین حرکت هایی فرهنگ سازی بشه...
خواهرم قصد نصیحت ندارم !
فقط یک لحظه پیش خودت فکر کن
مگه اون شهید نمیخواست زندگی کنه
مگه اون شهید نمیتونست از این دنیا لذت ببره
چرا رفت؟ برای چه کسی رفت ؟ چجوری رفت ؟
نگذارید شمارو ابزار خودشون قرار بدند شما دیگران رو ابزار خودتون کنید
این کسانی که میگن شما رو دوست دارند،بعد از یه مدتی که عشق و حالشون رو
کردند شمارو تنها میگذارند میرن وشما رو فقط بازی میدند
توروخدا با کارامون خون شهیدان رو پایمال نکنیم
برادر عزیز.
شمایی که پشت هم داد میزنی میگی خواهرم حجابتــ
شمایی که دم به ثانیه میگی دختر پاک اینه دختر پاک اونه
شمایی که میگی دختر باید چطوری لباس بپوشه
شمایی که میگی چی برا یه دختر چادری خوبه
آره با خود شمام..
برادرم مرد و مردونه یه قولی بهم میدی؟!!
قول میدی که من حجابم درست بود نگاه بد بهم نندازی؟!
قول میدی تو هم نگاهتو کنترل کنی؟!
قول میدی گوش دوستایی که بد به من نگا میکنن بپیچونی؟!
قول میدی اگه من حجابم فاطمی (س)شد شما هم علی(ع) بشی؟!
قول میگی اول خودت یه تکونی به خودت بدی بعد به خواهرت؟!
آره؟؟!!
نگفتی؟؟!!
قول میدی؟؟!!
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت:
ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و
میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به
دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... خجالت نمی کشی؟ ...
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان
دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون
اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ...
حالاهم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش
را برانداز کرد ...
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ .
بیایید همانطور که به دختران خود باید چگونه لباس پوشیدن را بیاموزیم
به پسران خود نیز ، فرهنگ مزاحم نشدن را آموزش دهیم
حجاب برای یک زن همانقدر اهمیت دارد که حجب برای مرد
مثبت دونه:
بجای انداختن توپ تو زمین دیگران بهتره از خودمون شروع کنیم
این بهترین راهه
منبع:www.harimebehesht.blogfa.com
امروز صحنه ای را دیدم که مرا به نوشتن واداشت
صحنه ای که تأسفم را برانگیخت،دستانم لرزید و هزار بار آرزوکردم
کاش آن لحظه برای دیدن نابینا بودم
می نویسم
با دستان دخترانه ای که دلخوش به النگوهایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد
با قلمی که هرگز سکوت را نمی پذیرد
دردم می آید وقتی می بینم دخترکی افکار و باورهای خود را با نگاهی
کثیف معامله می کند،
دردم می آید از سادگی احساس دختری که با یک لبخند و یک نگاه
حواس دلش پرت می شود و احساس و اعتقاداتش را فراموش می کند
زجر میکشم وقتی می بینم دختری اینگونه میخواهد بودنش را اثبات کند.
چه بر سر دنیایمان آمده؟؟؟چرا خودمان را گم کرده ایم؟؟؟
چه بر سر پسران آمده که غیرتشان را فروخته اند و دیگر حتی کنترل نگاه هایشان را هم
ندارند؟
چه بر سر دختران آمده که عزت نفس خود را به حراج گذاشته اند؟؟؟گدایی محبت می کنند و
اندام هایشان را به نمایش میگذارند؟؟
همه می دانیم،همه می بینیم و گاه با لبخند احمقانه ای از کنارشان عبور می کنیم
سکوت کرده ایم تا غرب تفکراتمان را در دست گیرد و غیرت و احساسمان را بدزدد
ما باید به دنیا ثابت کنیم که افکارمان باارزش تر از این هاست که سرگرمیمان
افعال و حرکات پوچی باشد که تفکرات بلندمان را زیر سؤال ببرد.
افسوس که اینها را نمی فهمیم.......
روزی،روزگاری خدا ما را آفرید تا آدم باشیم
اما قصه ی ما به سر رسید،خدا به خواستش نرسید....
پیامبر (ص) پرسید : چه کسی را بیشتر از همه دوست داری ؟
شیطان گفت : کسی که با اخلاق و زبانش آرامش یک جامعه
و خانواده را برهم میریزد!
حضرت فرمود : شکار تو چیست ؟
شیطان گفت : مردان چشم چران
پیامبر (ص) در ادامه از شیطان پرسید : دام تو چیست ؟
ابلیس گفت : موی بیرون ریخته زنان ! و ادامه داد
هر تار موی زن بیحجاب و بدحجاب دامی است برای یک مرد و
به تعداد تارهای موی زنان من دام دارم!
حضرت فرمود :مردم را از چه کاری باز میداری ؟
شیطان گفت : از کارهای خیر ! اما افرادی که با عالمان و صالحان
در ارتباط بوده و از عبادت هم کم نمیگذارند زورم به آنها نمیرسد!!!
یکی از معضلات امروز جامعه ی ما کاهش جمعیت و پیری جمعیت می باشد
فکر کنید 75 درصد جمعیت کشور مان را همین جوانان تشکیل می دهند یعنی ما حدود 75 درصد از جامعه ما در آینده نزدیک به پیری می رسند
یعنی تعداد پیرمرد ها و پیرزن های کشور رو به فزونی میره
متاسفانه تعداد جوون های مجرد مون هم کم نیستند
و زیاد هم علاقه ای به تشکیل خانواده ندارند و زندگی مجردی رو ترجیح می دهند
البته دلایل خوب و محکمی دارند که بدون کار و بدون خونه کی به ما زن میده ....
این رو رک بگم عقل یه عده به چشماشونه
بگذریم
این که ما همش بگیم افزایش جمعیت خوبه این حرکت کافی نیست برای فرهنگ سازی
باید اولیه فضای مناسب برای فرهنگ سازی ایجاد کنیم
مثلا تهیه ی مسکن ارزون و با کیفیت برای جوونا
و از همه مهمتر مسکن مناسب
با فرهنگ سازی درست می تونیم جلوی این اشتباه بزرگ رو بگیریم و حال و روزمون شبیه ژاپن نشه که بیش از نصف جمعیت شون پیر هستند
این قرآن است که با ما دارد اینجور حرف میزند: مردان و زنان بیهمسر خود را همسر دهید، همچنین غلامان و کنیزان صالح و درستکارتان را؛ اگر فقیر و تنگدست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بینیاز میسازد؛ خداوند گشایشدهنده و آگاه است! سوره مبارکه النور آیه ۳۲
یاد قدیما بخیر
برادر
روی دو پا مینشست تا قدش دوسانتی بالا رود
تا خواهر زمین خورده اش
او را
در اغوش بگیرد و مردانگی ش را با قد کوچکش به رخ نامردان بکشد
حالا
برادر
در کوچه خ ل و ت
اغوشش را
برای د خ ت ر غریبه
باز میکند
و
خواهرش
در کوچه پشتی
شانه به شانه پ س ر غریبه
زمین میخورد
منبع:www.harimebehesht.blogfa.com
من یک دخترم...
زورخانه و تشک کشتی جای ما نیست! اما پهلوان که می شود بود!!
جز من کدام پهلوان را می شناسی که تمام کوچه و خیابان ها برایش زورخانه باشند و گود؟!
لباس مشکی پهلوانیش را که بپوشد کسی حتی جرات نکند تماشایش کند
چه رسد به هم آورد شدن!!
آن وقت تمام مرشدهای خدا برایش ضرب بگیرند و هر نگاه پلیدی را که خاک کرد بلند
یا زهرا بگویند!!
جز من کدام پهلوان هست که حتی سیاهی رخت پهلوانیش به جان حریف رعشه اندازد؟!!
جز من کدام پهلوان هست که با این همه زور! خوش خلق است و با همه مهربان؟!
برای مادر هم نوکر؟!...
من یک دخترم... ما دختریم...
تمام شرق و غرب حتی از سیاهی چادر ما می ترسند، چه رسد به خود ما!
تمام نگاه های ناپاک هم از ما می ترسند...
عجب زور بازویی داریم...
ما دختریم... دختران چادری...
تمام دنیا از ما می ترسند،اما با اینهمه قدرت باز هم مهربانیم و خوش خلق و
برای مادر نوکر...
خودمانیم! عجب پهلوان هایی هستیم! بگویید مرشد برای ما ضرب بگیرد...!!!
منبع:www.harimebehesht.blogfa.com
به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابانهای خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست
خدا آنجا نیست ..
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
در قلبی است که برای تو می تپد
خدا آنجاست ..
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی ..
خدا در بتکده و مسجد نیست
این قدر نگرد ..
شخصیت زده شده بودم.....
شخصیت؟؟
آری!ذهن بیابان گردم ،مرا به سوی بردگی کشانده بود....
بردگی دنیای برهنگی....
در بازاری آزاد که زنان ،کالاهای مشترکی هستند در آن
اما نه تمامی زنان ..
بلکه، زنانی که برهنگی و جذابیت های ظاهریشان را ،دلیلی بر قیمتی بودنشان یافته بودند...
و من
در این بازار به دنبال شخصیتم بودم و غافل از آنکه این بازار اجناس عاری از ارزش دارد و
روحی که از جانب اوست به خلیفه ی خدا شدن ،مشتاق است و
طاقت ماندن در این بازار را ندارد...
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند
با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقرخوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند
و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
" عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود ، " عطر "
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود :
" عطر حس های آدم را بیدار میکند که فقر آنها را خاموش کرده است "
خواهرم یادت باشه که دشمن از سیاهی چادرتومی ترسه!
چون چادرت سنت حضرت فاطمه(س)است.
سلام
درست یادم نیست در چه سنی اولین بار بود که چادر به سر کردم اما با وجود اینکه خونواده ام مذهبی هستن و چادری، به خاطر کوچک بودنم و اینکه شاید نتونم چادر را درست نگه دارم همیشه دغدغه داشتن. از آن طرف من هم با حس کودکانه خود اصرار بر استفاده از چادر داشتم.
یادم هست وقتی با چادر مدرسه می رفتم چندین بار نزدیک بود زمین بخورم و نمی تونستم درست چادرم را جمع و جور کنم مثل همه کودکانی که الان با شوق چادر به سر می کنند و نمی تونند درست جمع و جورش کنند.
در کودکی به خاطر جو خانواده و به خاطر اینکه دوست داشتم مثل اونها باشم چادری شدم بزرگتر که شدم باز هم به خاطر اینکه خوانواده در انتخاب مسیر من را آزاد گذاشته بودند و به لطف خدا و استفاده از محضر سخنرانان خیلی خوبی چون دکتر بانکی چادر را با تمام وجود انتخاب کردم.
شاید تا اواخر دوره راهنمایی برایم تقلیدی بود اما بعد از آن برایم یک ارزش شد.
هیچ وقت این صحبت دکتر بانکی را فراموش نمی کنم که می گفتند حیا مانند سفیده تخم مرغ که زرده را در یک هاله قرار می دهد و حفظ می کند می ماند و نمی گذارد کسی به فرد تعرض کند.
البته حیا چیزی فراتر از چادر هست و جنسیت در آن مطرح نیست اما یکی از مصادیقش مسلما پوشش برتر است.
از همون جا به این نتیجه رسیدم که صرفا چادری شدن و چادری موندن هنر نیست. باید الگو شد باید فاطمی شد باید حیا داشت.
به دنبال الزامات این اصل رفتم و کم و بیش سعی کردم لااقل بفهمم که فرق چادر سر کردن و چادری بودن چی هست.
به نظرم در خوانواده های مذهبی مثل خوانواده من چادری بودن کار سختی نیست اما اینکه چادر را به انتخاب خودت حفظ کنی و سعی کنی از ماهیتش دفاع کنی کار سختی هست.
چه بسا خونواده های مذهبی که مادر با چادر و حجاب زیاد در جامعه ظاهر می شود اما امان از حجاب دختر! نمی تونم به صراحت بگم اما شاید چون اون دختر خانم ها نفهمیدن حجاب چی هست، متوجه نشدن حیا چی هست و به اجبار در خوانواده مذهبی بودن و شاید مجبور شدن حجابی داشته باشند که اینجوری شدن.
فکر می کنم در کل اینکه خوانوادم من را در انتخاب آزاد گذاشتن و محدود نکردن و در کنارش نگاه نظارتی داشتن و خودم هم مشتاقانه و به لطف خدا در سخنرانی های مرتبط حضور داشتم باعث شد چادری بمونم و قدردان آن باشم.
اون سخنرانی ها در دوران بلوغ و سالهای تحصیلی راهنمایی، خیلی زیاد به زندگی من جهت دادند. فکر می کنم مهم هست که انسان در سالهای بلوغ یعنی دوران راهنمایی و دبیرستان چه مسیری را انتخاب می کند، اجباری انتخاب می کند یا اختیاری.همین انتخاب ها هست که مسیر آینده را شکل می دهد و حتی باعث تغییر مسیرهایی در دانشگاه و ازدواج می شود.
خدا را شکر می کنم که در سالهای بلوغ خدا خیلی به من لطف کرد و در دانشگاه هم با دوستان توانستم با گروه های دانشجویی بی نظیری همراه شوم، به عبارتی رفیق بد در مسیرم یا نبود یا تأثیر گذار نبود. الان هم در این بازه زمانی سعی می کنم در محیط کار، تحصیل، خانواده و جامعه به الزامات چادری بودن توجه کنم و آن ها را رعایت کنم نه صرفا چادر به سر کنم. مهم است که با چادر در همه محیط ها قوی وارد شویم و الگو قرار گیریم.
پایدار باشید و دست حق یارتان
التماس دعا
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و…
خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!
اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گل نمیخـرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و …
دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …
دیگه نمیشنیدم حرفاشو! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …
نـــگراטּ نـــباش...
بے حـــجــآب هـــآ هـــمـ روز ے
بــــآ حـــجآب مے شـــوند...
בر قبـــر...
امـــآבیـــگر בیـــر است....
سلام
فاطمه هستم (شراره سابق ) اهل مشهد بی حجاب بودم در حد تیم ملی، اهل موسیقی و ... البته خونوادم هم توجهی به دین ندارند و مقید نیستند.
یک روز یکی از دوستان هم دانشگاهیم اومد پیشم و گفت فردا شب خونمون هیئته میای؟
گفتم نه همچین دعوتم کردی فکر کردم پارت..
گفت: آدرسو sms می کنم اگه خواستی بیا.
نمیدونم چی شد شب هوس هیئت رفتن زد به سرم.تو هیئت زیارت عاشورا خواندند و نوبت به سخنرانی رسید میخواستم برم (چون از شیخا خوشم نمیومد) دوستم گفت چند دقیقه بشین بعد برو.
گفت : مادر جان بیا ناهار بخوریم
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
گفت : باقالا پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را میخوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
...
چند سال بعد ... والفجر 8 ... درون اروند گم شد ...
...
مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند ساعت دوام میارند. حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند 17 دقیقه بود.سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند. اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادند.بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند. حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟
26 ساعت !
پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودند تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستند این همه دوام بیارن...
.
.
.
.
خداوند نیز در بار اول دستمان را میگیرد.
مواظب دومین بار باشید که شاید برای همیشه در گناه غرق شوید
تابستان ها اگر اردوی جهــــــــــــــادی میرویم ،
اردوهای تفریحی ام نیز هر هفته پا برجاست ..
ما اگر سخنرانی میرویم ، پارک رفتنمان هم سرجایش است ..
مسجد اگر پاتوق ماست ، باغ و بوستان پاتوق بعدی ماست ..
برای نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریـــــــــــــــــــــم ،
هنوز خورشید نزده از مسجد تا خانه پیاده قدم میزنیم !!!
دعای عهدمان را اگر میخوانیم ،
همانجا سفره باز میکنیم
و با خنده و شادی صبحانه مان میشود غذا با طعم دعا !
ما اگر چادر سر میکنیم ، نقاش هم هستیم ،
خطمان هم خوب است ،
حرفهای دخترانه مان سرجایش ،
شوخی های دوستانه مان را هم میکنیم ،
نمایشگاه و تئاتر هم میرویم ،
سینما هم اگر فیلم خوب داشت ..
کوه هم میرویم ،
عکس های یادگاری ،
فیلم های پر از خنده و شادی ..
کی گفته ما چادری ها " .... "
من قشنگ تر از دنیای خودمان سراغ ندارم !
دنیای من و این رفیقان با خدایم ،
همین هایی که دنبال زندگیشان در کوچه و خیابان نمیگردند ،
همین هایی که وقتی دلت را میشکنند تا حلالیت ازت نگیرند ول کن نیستند ،
همین هایی که حیاشان را نفروختند ..
خوشبخت ندیده ، هرکس ما را ندیده ...
زنی که زیبایی اندیشه نداشته باشد زیبایی بدنش را به نمایش می گزارد.
دکتر شریعتی
چی شد چادری شدم؟
دیدیم شیطان صفتان، برای پاکی قلب معصوم خواهران و برادرانمان نقشه ها کشیده اند
دیدیم قبح گناه می ریزند و بی حیایی را ترویج میکنند
دیدیم به اسم آزادی جسم، انسانیت را به اسارت می کشند تا حیوان بسازند
دیدیم عمق نگاه ها را کوتاه می کنند تا بالا را از یاد همه ببرند
دیدیم عرفان کاذب را تبلیغ می کنند؛ دین بدون تکلیف را، تا به عکسی در آب از ماه محروم سازند
دیدیم چادر را نشانه گرفته اند
دریغمان آمد نگوییم از لذت بی نهایت این انتخاب خدایی
دریغمان آمد نگوییم از زیبایی بی نهایت وقار
دریغمان آمد نگوییم که یک بار امتحان کنید لذت باخدا بودن را، برای خدا انتخاب کردن را، تیر در چشم شیطان شدن را، مجاهد راه خدا بودن در جهاد اکبر را
ای کاش همه بگویند
همه ی آنها که حتی به خوب هم قناعت نکرده اند، به حداقل ها قانع نشدند،
برتر را برگزیدند
با خانومت شوخی کن ،
سربه سرش بذار،
از غذاش بچش ،از دستپختش تعریف کن ...
بدون که اگه گاهی ظرف ها رو بشوری،
آسمان خدا زمین نمیاد !
اون همون دختر رویاهای دیروزته ؛ که هر روز تو آشپزخونه ی زندگی تو سرگرمه...
باور کن
بدون اون ؛ اجاق خونت حسابی سوت و کوره..
حسابی سوت و کوووور..
ممکنه عده ای به ما خرده بگیرن که این عکس چیه و این مطلب جاش اینجا نیست
اما باور کنید این مطلب هم مثل مطالب حجاب و عفاف ماست
این عین اسلامه ، عین حیاست ،عین سبک زندگیه درسته
سلام
منم چادری هستم از دوره دبیرستان چادری شدم ولی یکی در میون یعنی زمانی که مدرسه میرفتم سرم میکردم ولی زمانی که مهمونی میرفتیم مانتویی بودم البته مانتویی پوشیده، دلیل خاصی نداشتم چون دوستام چادری بودن منم چادری شدم چون خانوادم در این خصوص محدودیتی نذاشته بودن
در اون دوران دوستانم به معنای واقعی چادری بودند ولی من هنوز درک نکرده بودم خب سطح خانواده هامون فرق داشت البته همه خاهرام چادری بودن ولی نه به صورت اجباری
وارد دانشگاه که شدم وقتی می دیدم که بی حجابی بعضی دخترها باعث چه مسائلی میشه و بدون اینکه متوجه باشند چه توهین هایی به شخصیتشون و کلا شخصیت یک خانوم میشه خیلی ناراحت می شدم و این مهم برام ارزش بیشتری پیدا کرد.
حتی یه جورایی به چادرم افتخار میکردم چون میدیدم که حریم خصوصیم رو هر کسی اجازه دسترسی بهش نداره و خلاصه تصمیمم جدی شد که ارزشهای واقعی زن رو با حفظ حجاب و به معنای بهتر پوشش چادر نشون بدم.
وقتی که ازدواج کردم دیگه بیشتر این امر برام مسجل شد
اصلا یه جور ارامش یه جور حفاظ یه جور مصونیت یه جور رضایت خدا رو در برداشت و خیلی خدا رو شاکرم که این توفیقات شامل حالم شد
بسم ربّ النّورالعظیم
سال سوم دبیرستانم تمام شده بود، تصمیم گرفته بودم برای تابستان هیچ کلاسی شرکت نکنم و برای کنکور درس بخونم.از اونجا هم که خیلی به خودم مطمئن بودم به حرف هیچ کس مبنی بر اینکه خسته می شی و نمی کشی و از این جور صحبت ها گوشم بدهکار نشد.
شروع به خوندن کردم که بعد از بیست، بیست و پنج روز کم آوردم. در نتیجه یرای خودم تفریحات سالم! جور می کردم .چندتا کار رو خیلی روش تاکید داشتم، یکیش این بود که صبحها زود از خواب بیدار شم و لازمه این کار هم این بود که بعدازظهر ،به هر ترفندی که شده نخوابم.
یکی از همین بعد از ظهرها ، رفتم سراغ رادیو و همین طور که موج هاش رو عوض می کردم یکیش توجهم رو به خودش جلب کرد: اولین طرح سراسری حفظ موضوعی قرآن "آیه های زندگی" گوش کردم برام جالب شد چندتا سوال تو ذهنم به وجود آمد و ...
1- ده ساله بودم. می خواستیم با خانواده برویم حرم امام خمینی (ره). مامان و دو خواهر بزرگتر طبق معمول چادر سرشان کردند. از اینکه مثل آنها چادر نداشتم احساس کوچکی کردم.
- مامان منم چادر می خوام!
مامان کمی مکث کرد.
- اگه می خوای خواهرت یه چادر داره که براش کوتاه شده، ازش بگیر.
گرفتم و سر کردم. با اینکه برای خواهرم کوتاه شده بود، برای من همچنان بلند بود و روی زمین می کشید.
- برات بلنده ها! سختت می شه!
- اشکال نداره، جمعش می کنم!
و بعد به خیال خودم به طرز حرفه ای (!) جمعش کردم و رو گرفتم.
مامان با خنده رضایت داد.
- باشه، بریم.
رسیدیم حرم امام. بعد از زیارت کمی در فضای سبز اطراف حرم راه رفتیم. مامان نگاهمان می کرد.
- خوشحالم که سه دختر چادری دارم!
و برق چشمانش برای چادری شدن من کافی بود.
فردا صبح برای رفتن به مدرسه چادر سرم کردم. مامان تعجب کرد.
- چرا با چادر می ری؟!! سخته، می خوری زمین! (احتمالا در آن لحظه داشت صحنه ی دویدن ها و شیطنت هایم را در مسیر کوتاه مدرسه و خانه تصور می کرد!)
- نه خوبه، راحتم!
با چادر رفتم مدرسه. فردایش هم. مامان که دید فعلا دست بردار نیستم، چادر خواهرم را کوتاه کرد تا اندازه ام باشد. و چند ماه بعد هم برای سال نو، اولین چادر مشکی ام را برایم خرید...
2- تازه چادری شده بودم. داشتم تنهایی می رفتم مسجد نزدیک خانه مان. سر خیابان ایستادم تا ماشین باکلاسی که از دور می آمد رد شود. یک خانم جوانِ تقریبا بی حجاب جلو نشسته بود. در حال عبور سرش را از پنجره بیرون آورد و خطاب به من گفت: "گاو!!"
این اولین باری بود که به خاطر چادرم توهین شنیدم. اما آخرین بار نبود.
راستش این است که چادری بودن ساده نیست. یک دستت و گوشه ای از ذهنت را همیشه درگیر می کند؛ که کنار نرود، به جایی گیر نکند، روی زمین کشیده نشود.
از همه ی اینها گذشته، تحمل نگاه های تحقیرآمیز دیگران هم هست. مخصوصا اگر گذارت به بالاشهر تهران زیاد بیفتد.
اما راست تَرش (!) را بخواهم بگویم، برای کسی که آرامش چادر را تجربه کرده، چادری نبودن خیلی سخت تر از چادری بودن است. اگر تجربه نکرده اید، امتحانش ضرری ندارد...
آرام از کنارت می گذرد ، بی صدا ...بدون جلب توجه...
سیاهی رنگ اوست و بو نداشتن ویژگی او..صورتش نمیبینی،اما در مقابل اویی.
اوست که با سکوت، با تو حرف میزند و به تو می آموزد.....اگر اهلش باشی.
در اوج کرامت هست و تندیس متانت..
نزدیک،اما دور از دسترس...بی عشوه ولی دلربا...اوست معلم وقار در قله ی بی نیازی..
هر خارو خسی عاشقش نمی شود و زیباییش را هر دلی لمس نمیکند...
او پیش از انتخاب شدن انتخاب میکند و پیش از معشوق شدن عاشق میشود...
با زیرکی گوی عقل را از کنار دیو هوس می رباید....
او همان دختر عفیف و در پس پرده ی حجاب است...
آری او دختری است شبیه به خدا...
دهه شصتی ام ..... متولدآذر 1366......
توی دوران راهنمایی به زور و اجبار خانواده چادر سر می کردم، از چادر اصلاً خوشم نمیومد، آخه من همیشه تنها چادری مدرسه بودم و انگشت نما. بین دوستام و بچه های فامیل هم هیچ دختری چادری نبود. خیلی احساس حقارت می کردم. دوست داشتم خوش تیپ و به روز باشم و فکر می کردم با چادر زشت میشم. همیشه چادرم رو توی کیفم قایم میکردم و نزدیکای خونه سرم میکرد که بابام نفهمه. وقتی میرفتم یه جایی که بابام نبود چادرم رو در میاوردم.......
تقریبا شش ماه پیش با وبلاگ من و چادرم، خاطره ها آشناشدم. با خاطره های قشنگی از چادری شدن.
خیلی خوبه که از خاطره هامون با چادر بگیم. اما اجازه بدید من یه طور دیگه شروع کنم. اجازه بدید از چادری موندن بگم. از فراز و نشیب های زندگی که می تونه توی تصمیمات و حتی اعتقادات آدم تاثیر بذاره.
تا حالا دیدین دختری رو که چادری باشه اما بعد از ازدواجش چادر از سرش بیافته و .... الباقی ماجرا....
تا حالا دیدین دختری رو که چادری باشه دانشگاه قبول بشه و چادر از سرش بیافته و .... الباقی ماجرا...
تا حالا دیدین دختری رو که چادری باشه استخدام اداره یا شرکتی بشه و چادر از سرش بیافته و .... الباقی ماجرا...
تا حالا دیدین دختری رو که....
خیلی دردناکه نه...
هرچی پدرم بهم میگفتن با چادر قشنگ میشی ، باوقار میشی، انگار بدتر لج می کردم. اصلا دیگه دلم نمی خواست هیچ جا سرش کنم...
نمیدونم چی شده بود که اصلا حرفای آدمای خوبی که خدا سر راهم قرار می داد رو نمی شنیدم...
من الان 22 سالمه و سه سال و نیمه که چادری شدم البته قبل از اونم سرم میکردم اما خیلی مصمم نبودم متاسفانه...
چادرم رو مدیون امام حسین علیه السلام هستم و البته خواهر بزگوارشون..